خلاصه رمان زیر باران
جلوی کمد لباسام ایستادم و سریع جین مشکی و مانتوی آبی نفتیم و که شیک و اسپرت بود با مقنعه ی مشکیم برداشتم … بعد از برداشتن کتونی های مارک آبی نفتیم از کمد مخصوص کفشام آماده شدم و جلوی آینه ی قدی اتاقم ایستادم … با دیدن خودم لبخندی از سر رضایت رو لبم نقش بست …
کمی عطر به خودم زدم و با برداشتن کوله ی مشکی رنگم و آیفون خوش دستم از اتاقم خارح شدم … از پله های مار پیچ خونه پایین اومدم و راهمو به سمت آشپزخونه یا پاتوق ماه بانو کج کردم … با انرژی و صدای بلند به ماه بانو سلام کردم و اونم با لهجه ی زیبای جنوبیش جوابم و داد
چند سالی می شد که با شوهرش عمو مسلم خونمون کار میکردن و تو سوییت کوچیک حیاط پشتی هم زندگی میکردن … با عجله از روی میز چیده شده واسه صبحونه لیوان شیر و برداشتم و لاجره سر کشیدم …